امتحانات الهی
بینانه ای از محیط اطرافم نداشتم ، این روال ادامه داشت … به مرور اتفاقات محیط اطرافم من رو به فکر وا داشت ، به ناچار مجبور به این میشدم که در مورد اتفاقات پیرامونم فکر کنم تا علت رو پیدا کنم … اما چه اتفاقی رو ؟ چه علتی رو ؟
مادر بزرگ من ، یک زن کامل و سخت کوش بود ، خداوند به این زن هفتاد و هشت سال عمر داد ، در یک سال آخر عمر ، خداوند عزیز بر طبق مصلحتی که خودش اون رو میدونست ، مادر بزرگ رو دچار تومور مغزی کرد ، این تومور کم کم به حالت بد خیم رسید ، و شش ماه تمام مادر بزرگ رو در روی تخت بستری کرد ، در سه ماه پایانی عمر بدن مادر بزرگ دچار تو رفتگی میشد و چرک ها و زخم های بسیاری روی تن پدیدار … همه ی ما ناراحت ، همه ی ما غمگین ، من در اون دوران دبستان میرفتم و بعد از مدتی مادر بزرگ من مانند همه ی انسان های دیگر ، جان رو تسلیم جان آفرین کرد و رفت تا لباس تازه ای رو در جهان دیگه ای به تن کنه … اما صحبتی که در اون دوران بین خانواده ما رد و بدل میشد این بود که چرا مادری که تمام این محله از اون راضی بودند و یک زن بخشنده بود ، چرا انقد سخت این دنیا رو ترک کرد… خب راستش رو بخواین این سوال برای خود من هم تو اون دوران پیش اومده بود …
به مرور به زمان مرگ و علت مرگ دیگران خیلی دقت کردم و همچنین اگر شناختی از اون فرد داشتم ، نگاهی هم به اعمال اون فرد مینداختم تا پیش خودم بر اندازی کنم ، که این فرد از چه باب این دنیا رو ترک کرده و به کجا رسیده و مرگ این دوست با یک امتحان الهی بوده یا نه امتحانات خودش رو قبل از این ها به اتمام رسونده و یا …
چون همون طور که میدونید تمام ما یک سری امتحانات الهی رو پشت سر میذاریم و بعد این دنیا رو ترک میکنیم ، آیا شما این امتحانات رو درک میکنید ؟ به خوبی از پسشون بر میاین ؟
تمام امتحانات الهی با بیماری ها شکل نمیگیره ، شاید کسی با سختی ها ، شاید کسی با از دست دادن عزیزان ، شاید زمانی با اعطای ثروت به شما ،شاید زمانی با اعطای سلامتی های بیشمار به شما ، شاید زمانی با به عرش رسیدن ، امتحان بشید … آیا به این مسائل دقت میکنید ؟!!!!!!!!!
وارد دانشگاه که شدم ، بعد از آشنایی با همکلاسی خوبم ، سوالات بیشمار من کم کم رنگ حقیقت پیدا کرد، همکلاسی من همسایه ای داشتند ، به اسم هانیه ، هانیه دانشجوی رشته پرستاری بود و مانند هر دختر دیگه ای مشغول درس خوندن و تلاش کردن … هانیه عزیز به مرور بعد از کمی سرپا ایستادن دچار خستگی میشد ، دچار دو بینی میشد و همچنین کم کم احساس میکرد که پاهاش توان سابق رو نداره ، هانیه از این دنیا تنها مادرش رو داشت…با مراجعه به دکتر و انجام آزمایش های متعدد مشخص شد که هانیه عزیز دچار بیماری اِم اِس شده و کم کم با پیشرفت این بیماری هانیه عزیز دچار فلجی از ناحیه پا شد …
به لطف خداوند خانواده همکلاسی من در همه زمینه ها ، هم مالی ، هم معنوی با اون ها احساس هم دردی و هم دلی کردند ، اما داستان چی بود ؟ چرا باید یک دختر بیست و دو ساله دچار بیماری ام اس بشه ، چرا باید اون این بلا سرش بیاد ؟ پس مادرش چی ؟ اینا که کسی رو ندارن !!! خدایا تو چقدر بی رحمی !!!
شاید این سوالات در ذهن خیلی از ما در اون برهه نقش می بست ، اما حقیقت موضوع چیزی جز لطف خداوند نبود با ما همراه باشید…
همکلاسی من زمانی که دید دوست و همسایش دچار این مشکل بزرگ شده ، اون ها رو تنها نگذاشت ، بیش از پیش به اون ها سر زد و بیش از پیش به نیاز های اون ها رسیدگی کرد ، از روی دل سوزی از روی حس انسان دوستی ،خودش رو موظف دونست به اونها کمک کنه ، چون یک انسانه و همسایه اون ها دچار مشکل شده هر زمان که خونه بود قبل از اینکه خودش غذا بخوره ، غذا رو برای اون ها می برد ، کنار اون ها مینشست و بعد خودش غذا میخورد …
اما در این فی ما بین ، در خانه ی هانیه شرایط چطور سپری میشد ؟؟؟ مادر هانیه خیلی خیلی ناراحت بود ،
سوالات بسیاری در ذهن این مادر بود ، که به لطف و همراهی همکلاسی من پاسخ داده میشد … اما این درد و دل ها روزی بیش دوام نداشتند و باز از فردا روز از نو و روزی از نو …
من چطور در جریان این ماجرا ها بودم ؟ همکلاسی من خودش خیلی خیلی از این ماجرا ناراحت بود و هر شب تمام ماجراهای اتفاق افتاده رو برای من تعریف میکرد ، ما هم با هم فکری هم سعی میکردیم با ارائه راهکارهایی مشکلات اون ها رو به حدااقل برسونیم …
امید ها برای بهبود هانیه عزیز روز به روز کمتر میشد ، هانیه عزیز روز به روز خودش رو به تختی که روش خوابیده بود وابسته تر میدید ، همچنین اعضای بدن هانیه عزیز نیز ، روز به روز اون رو در تنهایی خود بیشتر رها میکردند ، به مرور زمان هانیه عزیز به فلجی از ناحیه نخاع رسید ، چون همون طور که میدونید ، در بیماری اِم اِس بیمار به مرور از ناحیه پا دچار فلجی میشه و این فلج شدن عضلات تا ناحیه سر هم ادامه پیدا میکنه …
همکلاسی من در اون دوران در یک مرکز کارگزینی مشغول به کار بود و در هر ماه نزدیک پانصد هزار تومن در آمد داشت ، که تقریبا تمام در آمد خودش رو ماهیانه برای درمان و رسیدگی به نیاز های این خانواده صرف میکرد ، همچنین خانواده همکلاسی هم به نوبه ی خودشون کمک میکردن ، اما چون مادر هاینه از نوجوانی سرپای خودش واستاده بود ، و با هزار سختی خودش و بچش رو به این مرتبه رسونده بود ، این مبالغ رو به راحتی دریافت نمی کرد ، طوری که حتی فرش داخل خونه رو هم فروخته بود تا در خونه ی همسایه برای تامین نیازهاش نره …
از این رو من هم به نوبه ی خودم ماهیانه مبالغی رو داخل پاکتی میذاشتم و نامه ای برای مادر هانیه مینوشتم و به نوبه ی خودم با اون احساس هم دردی میکردم ، و بهش میفهموندم که تنها نیست و در پشت پرده علاوه بر خداوند انسانهای زیادی با این ها احساس هم دردی میکنند ، همچنین هم خونه ی من هم ، مهدی عزیز ، ماهانه مبالغی رو به نوبه ی خودش به من میداد ، من هم به همکلاسیم میرسوندم تا به دست مادر هانیه برسونه …
همکلاسی من هم کم کم از این ماجرا خسته شده بود ، چون با تمام تلاش هایی که میشد ، هانیه ، بهترین دوستش ، داشت روز به روز سست تر و ضعیف تر میشد . ما به نوبه ی خودمون توقع داشتیم که به شرایط بهتری برسیم ، نه یک شرایط سخت تر و بد تر …!!!
اما اینجا پایان ماجرا نبود … روز ها ادامه داشتند تا اینکه استاد رویا ، همون استاد مهربون و دوست داشتنی سفید رو ، پای به عرصه وجود صاف همکلاسی عزیز ما گذاشت … به یک باره ما شاهد این شدیم که استاد رویا جواب سوالات بی جواب ما رو یک به یک پاسخ داد …
در عالم سفر روح ، یا در همون عالم معنا و یا عالم سیر و سلوک ، استاد رویا در محضر همکلاسی ما حاضر شد و این گونه سخن رو آغاز کرد :
استاد رویا : این روز ها خیلی ناراحتی … نگران نباش … تو امتحان خودت رو به خوبی پس دادی… همچنین هانیه هم داره به خوبی از پسش امتحانش بر میاد …
همکلاسی : این امتحانه ؟ هانیه که داره می میره … کدوم امتحان ؟
استاد رویا : مهم اینه که هانیه بتونه امتحانی رو که واسش مقدور شده رو به خوبی پشت سر بذاره ، مرگ پایان زندگی نیست ، هانیه بعد از این امتحانش به مکان و مرتبه ی بالاتر و بهتری صعود میکنه …
همکلاسی : پس مادر هانیه چی ؟ اون تو تنهایی چی کار کنه ؟
استاد رویا : مادر هانیه هم واسش مقدور که تنهایی به زندگی خودش ادامه بده ، و بیماری هانیه برای مادر هانیه هم یک امتحان خیلی بزرگه …
همکلاسی :پس امتحان من چی شکلیه ؟ من که امتحان نشدم هنوز …!!!
استاد رویا : تو هم امتحان خودت رو پس دادی ، همین که از تمام حقوقت چشم پوشی کردی ، همین که ساعت ها پیش هانیه بودی ، همین که قبل از خوردن شام ، شام اون ها رو براشون میبردی ، همین که ساعت ها با مادر هانیه هم دردی کردی و به پای گریه هاش نشستی ، این هم امتحان تو بود که به خوبی از پسش بر اومدی و تو هم منتظر مراتب بالاتری که در انتظارت هست باش…
همکلاسی : حالا تکلیف هانیه چی میشه ؟ هانیه خوب میشه ؟
استاد رویا : سکوت …
بعد از این که همکلاسی این خواب صادقه رو برای من تعریف کرد ، من و او جواب خیلی سوالاتمون رو دریافت کردیم و بیش تر از قبل خودمون رو مسئول دونستیم و بیشتر در کنار خانواده قرار گرفتیم ،
مادر هانیه هم تا لحظه ای که دخترش مریض بود ، نتونست خوب با خداوند ارتباط برقرار کنه ، بی تابی میکرد ، گریه میکرد که خب حق هم داشت …
بعد از گذشت چندین ماه ، بیماری هانیه پیشرفته شد ، طوری که فلجی عضلات تا ناحیه سر پیشرفت ،تا اینکه هانیه عزیز جان رو به جان آفرین تسلیم کرد و به آماده برای سفر بعدیش شد … مادر هانیه هم این روز ها در تنهایی به استقلال و آرامش بیشتری رسیده و از دیدگاه من حال در گذروندن امتحان الهی خودش موفق بوده …
من و دیگر عزیزانی که در کمک کردن به این خانواده نقش کوچکی هم داشتیم هم هر یک به نوبه ای امتحان شدیم … البته در سطح های پایین تر … بعد از این اتفاق هم در چندین مرحله شاهد این بودم که دیگر عزیزان هم به تجربیات مشابه این چنینی رسیده بودند ، که به اون ها الهام شده بود که بیماری که در پیش رو دارند ، امتحانی الهی برای اون ها بوده …
جمع بندی:
در ابتدای این پست خوندیم که مادر بزرگ من بعد از شش ماه بستری بودن بر روی تخت این دنیا رو ترک کرد ، من اون موقع علت این بیماری رو نمی فهمیدیم ، اما حال بهتر از قبل اون موضوع رو درک میکنم ، داستانی که امروز خوندید مسیر زندگی هاینه عزیز و همراهان اون بود ، همونطور که دیدید با یک بیماری چندین و چندین نفر امتحان شدند ، عده ای از این امتحانات سربلند بیرون اومدند و به مراتب بهتر دنیایی و معنوی رسیدند ….
همکلاسی من بعد از اون هزینه های بسیاری که کرد ، عقب گرد نداشت ، بلکه به واسطه موقعیت هایی که در آینده سر راهش قرار گرفت ، در آمدی چند برابر رو کسب کرد …
حال مادر هانیه یک زندگی راحت تر و آروم تری رو نسبت به قبل داره ، حال سن این مادر هفتاد سال میشه
در این جریان هانیه عزیز امتحان خودش رو از دید خداوند پاس کرد و به مرتبه ای بالاتر صعود کرد … مادر هانیه ابتدا بی تابی کرد ، اما بعدش موفق شد امتحان خودش رو پاس کنه و حال در ارامش و تنهایی خودش به خداوند نزدیک تر بشه ، و هم دمی مانند همکلاسی من برای آموزه های معنوی خودش پیدا کنه تا رشد معنوی خودش رو از دست نده …
پستی که امروز خوندید تنها تقدیر خداوند رو از بعد بیماری ها مورد بررسی قرار داد ، به طور هم تمام بیماری ها امتحان الهی نیستند ، و به طور حتم هر انسانی به این شکل به سمت خداوند رهسپار نمیشه ، بلکه این مورد این گونه بوده و من هم باید این داستان رو اونجوری که بوده تعریف میکردم… برداشت با شماست.
نکات قابل توجه:
هر یک از ما انسان ها در زندگی خودمون به نحوی امتحان میشیم ، زمونه برای هر یک از ما رنگی متفاوت را رو میکنه ، که به همین خاطر هم هست که به این دنیا عالم رنگ باز میگن … ما از اعمال انسان ها و تقدیر و مصلحت خداوند بی خبریم … اما این رو میدونیم ، که خداوند به هیچ یک از بنده های خودش ستم یا ظلم نمیکنه ، او خداوند بخشنده و مهربان است که هیچ کس مثل و مانند او نیست …
در این دنیا اگر خوبی ها رو طلب کنید ، اگر به سوی خوبی ها حرکت کنید و اگر در هر کاری از خداوند بخواید که بهترین رو سر راه شما قرار بده ، و اگر به قادر بودن خداوند اعتقاد قلبی داشته باشید …خوبی ها و آنچه که مصلحت شماست به سمت شما روانه خواهد شد ، و این یعنی همون قانون جذب …
مطمئن باشید عاقبت به خیر خواهید شد … حتی اگر سختی های فراوانی رو پشت سر گذاشته باشید…
اگر خدایی نکرده هم دچار هر گونه بیماری شدید ، اعم از بیماری های سطحی یا وخیم یا هر بیماری دیگه ای سعی کنید با اشراف بر این موضوع که میدونید این بیماری یک درس یا یک امتحان رو با خودش به همراه داره ، اون رو پشت سر بگذارید و لحظه ای از یاد خداوند و کمک های اون غافل نشید .
امتحانات الهی،خداوند،سرماخوردگی،مادر بزرگ،زن،عمر،تومور مغزی،انسان،خانواده،مرگ،بیماری،ثروت،پرستاری،بیماری،هانیه،فلجی،غذا،ذهن،درد و دل،استاد،رویا،روح،سفر روح،سیر و سلوک،سکوت،گریه،آرامش،امتحان الهی،تنهایی