داستان آموزنده ی پردیس
زن ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می كوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین كارها ماریا را از خود متنفر كرده است. بعد ناگهان به ساعت هایشان نگاه كردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساك ها گذاشتند و لباس هایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. كلاه های بزرگ مضحك را به سر گذاشته بودند و همان طور كه از ساحل دور می شدند، برایم دست تكان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد كنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میكله و سگش كه آبچكان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع كرد به حرف زدن. گوشه های لب هایش كف كرده بود و آب دهانش از میان دندان های سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم كشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم.
باران تند شده بود كه به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت كرد. دو اتاق بود، یكی در طبقه بالا و یكی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز كرد. سگ با شتاب وارد شد و میكله فریاد زد: ” مامان، من آمدم.” و بعد با دست به من علامت داد كه به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شكسته ای در میان اتاق. یك عكس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی كهنه و عكس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند.
از چهار گوشه اتاق آب باران، چك چك توی سطل های پلاستیكی كثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش كرد بنشینم. صندلی شكسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش كشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن كرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان تر به نظر می رسید. گفت كه می خواهد اتاق را تمیز كند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد كه از یك طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می شد. گاهی مرا ماریا خطاب می كرد و بعد معذرت می خواست.
دست هایم را می گرفت و همان طور كه حرف می زد به چشم هایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطل های پلاستیكی را در ایوان خالی كرد و برایم گفت كه می خواهد خانه را تمیز كند و همه چیز را تمیز و نو كند. از كمد چوبی شكسته ای كه پر از كت و شلوارهای قدیمی بود، یك چمدان پر از كراوات و لباس های زرد شده بیرون آورد كه یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عكس سیاه و سفید خودش را روی عرشه كشتی نشانم داد و بعد باز دست هایم را در دست فشرد.
می خواست قول بدهم در كنارش خواهم ماند. می دانستم كه نباید جواب بله یا نه بدهم. باید كمی تامل می كردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم كه با خود در جدالم و به او فرصت می دادم كه حرف بزند. كلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تكرار می كرد. می دانستم از جواب های صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می كردم.از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آن جا بمانم. فقط باید فرصت می دادم كه خانه را تعمیر كند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد كه او را می خواند: “میكله، میكله.” و صدای سگ كه به شدت پارس می كرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ كنار در ایستاده بود و پارس می كرد. میكله دستی به سر سگ كشید و مرا بدرقه كرد. دو كف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.هوا دیگر كاملا تاریك شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی كه مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم.
احساس می كردم سندل هایم در كثافت فرو می رود. بارها دیده بودم كه به سگ ها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از كثافت می كنند.از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه كسی نبود كه چیزی بپرسد. چشم هایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم كه دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم كشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و كف آلود بود. موج های سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدف های رنگارنگ بود. از آن جا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندل هایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موج های سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم كه دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می كردم خوشحالم.
پردیس دو
صمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.زن ها می گویند میكله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یكی از روزها زن ها برایم معلم زبان پیدا كردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر كوچكتر میكله و همبازی كودكانشان است. اولین بار، میكله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار كشتی شده بودیم. میكله تقریبا شصت ساله است.
به یك گوشش گوشواره نقره كرده و در شهر به هر كس می رسید به عادت هندی ها دو كف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا كلاه موتورسواری یا كیف كار چرمی كهنه و وسایل دیگرش را كه جا گذاشته بود، به او بدهم. برای سوار شدن به كشتی مشكل داشتیم . سگ میكله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را كشان كشان سوار كشتی كند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میكله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس كرد و زوزه كشید كه پلیس اجازه داد میكله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی كه پیرمرد با مسوول اتباع خارجی حرف می زد،
سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرك میكشید. بالاخره از میكله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا كنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار كه خواب ببیند، پلك هایش تكان می خورد و از خودش صدا در می آورد.موقع برگشتن هم در كشتی اجازه ندادند میكله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه كنار سگش باشد. میكله به سگ پوزه بند زده بود و سگ كلافه بود و بی تابی می كرد. مردم موقع گذشتن از كنار سگ خم می شدند و نوازشش می كردند. میكله سیگار برگ بزرگش را می كشید و كاری به كار سگ نداشت. شاید اگر هر كس یك لگد به شكم سگ
می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیكل گنده آن قدر لوس نمی كرد. به ساحل كه رسیدیم، میكله سگ را سوار موتور كرد و با خود برد.وقتی به زن ها گفتم معلم مرد نمی خواهم، همگی گفتند كه او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشكلی ایجاد نمی كند. بعد در تایید حرفم گفتند كه هیچ كدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میكله می شد اعتماد كرد. بعد هم آهسته نجوا كردند كه نباید هیچ كدام به میكله بگوییم كه به نظر آن ها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میكله را فقط گاهی از دور می دیدم كه سگش را سوار موتور می كرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تكان می داد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم میزدند. كلاه های بزرگ قایق مانند و لباس های پوشیده داشتند. یكی از آن ها كه جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یك دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و كفش هایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موج ها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر میماندند كه همه بروند.هوا روز به روز خنك تر و روزها كوتاه تر می شد. زیر نم نم باران، باز كنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یك روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود.
وقتی میكله از دور پیدایش شد، زن ها خندیدند و به هم تنه زدند و دست هایشان را روی زانوهایشان كوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی كه دور و برش می پریدند به ما نزدیك شد و حوله اش را پهن كرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندم ها هجوم آوردند. پیرمرد كنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زن ها به پیرمرد گفتند كه ماریا می خواهد شوهر كند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را كشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زن ها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود.
پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر كشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب كرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آن ها را می راند و به پیرمرد فحش می داد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از كیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می كردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیكل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون كابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوك می زدند.