داستان جدید کباب غاز
مثل اینكه چشمبهراه كلهی اشپختر باشم دلم میتپد و برای حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خیر حافظن میگویم. خادم را دیدم قاب بر روی دست وارد شد و یكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز میزند در وسط میز گذاشت و ناپدید شد.ششدانگ حواسم پیش مصطفی است كه نكند بوی غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولی خیر، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اینكه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقایان تصدیق بفرمایید كه میزبان عزیز ما این یك دم را دیگر خوش نخواند. ایا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنید یك لقمه هم دیگر نمیتوانم بخورم، ولو مائدهی آسمانی باشد. ما كه خیال نداریم از اینجا یكراست به مریضخانهی دولتی برویم. معدهی انسان كه گاوخونی زندهرود نیست كه هرچه تویش بریزی پر نشود. آنگاه نوكر را صدا زده گفت: “بیا همقطار، آقایان خواهش دارند این غاز را برداری و بیبرو برگرد یكسر ببری به اندرون.”
مهمانها سخت در محظور گیر كرده و تكلیف خود را نمیدانند. از یكطرف بوی كباب تازه به دماغشان رسیده است و ابدن بی میل نیستند ولو به عنوان مقایسه باشد، لقمهای از آن چشیده، طعم و مزهی غاز را با بره بسنجند. ولی در مقابل تظاهرات شخص شخیصی چون آقای استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهایشان به غاز دوخته شده بود، خواهی نخواهی جز تصدیق حرفهای مصطفی و بله و البته گفتن چارهای نداشتند. دیدم توطئهی ما دارد میماسد. دلم می خواست میتوانستم صدآفرین به مصطفی گفته لب و لوچهی شتریاش را به باد بوسه بگیرم. فكر كردم از آن تاریخ به بعد زیربغلش را بگیرم و برایش كار مناسبی دست و پا كنم،
ولی محض حفظ ظاهر و خالی نبودن عریضه، كارد پهن و درازی شبیه به ساطور قصابی به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهیم كه بخواهد اسماعیل را قربانی كند، مدام به غاز علیهالسلام حمله آورده و چنان وانمود میكردم كه میخواهم این حیوان بی یار و یاور را از هم بدرم و ضمنن یك دوجین اصرار بود كه به شكم آقای استاد میبستم كه محض خاطر من هم شده فقط یك لقمه میل بفرمایید كه لااقل زحمت آشپز از میان نرود و دماغش نسوزد.خوشبختانه كه قصاب زبان غاز را با كلهاش بریده بود، والا چه چیزها كه با آن زبان به من بی حیای دو رو نمیگفت! خلاصه آنكه از من همه اصرار بود و از مصطفی انكار و عاقبت كار به آنجایی كشید كه مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعی خواستار بردن غاز و هوادار تمامیت و عدم تجاوز به آن گردیدند.
كار داشت به دلخواه انجام مییافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه اخر آقایان؛ حیف نیست كه از چنین غازی گذشت كه شكمش را از آلوی برغان پركردهاند و منحصرن با كرهی فرنگی سرخ شده است؟ هنوز این كلام از دهن خرد شدهی ما بیرون نجسته بود كه مصطفی مثل اینكه غفلتن فنرش در رفته باشد، بیاختیار دست دراز كرد و یك كتف غاز را كنده به نیش كشید و گفت: “حالا كه میفرمایید با آلوی برغان پر شده و با كرهی فرنگی سرخش كردهاند، روا نیست بیش از این روی میزبان محترم را زمین انداخت و محض خاطر ایشان هم شده یك لقمهی مختصر میچشیم.”دیگران كه منتظر چنین حرفی بودند، فرصت نداده مانند قحطیزدگان به جان غاز افتادند و در یك چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قربانی در كمركش دروازهی حلقوم و كتل و گردنهی یك دوجین شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحلیل را پیمود؛ یعنی به زبان خودمانی رندان چنان كلكش را كندند كه گویی هرگز غازی سر از بیضه به در نیاورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
میگویند انسان حیوانی است گوشتخوار، ولی این مخلوقات عجیب گویا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل این بود كه هركدام یك معدهی یدكی هم همراه آورده باشند. هیچ باوركردنی نبود كه سر همین میز، آقایان دو ساعت تمام كارد و چنگال بهدست، با یك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم لیسیدهاند. هر دوازدهتن، تمام و كمال و راست و حسابی از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود دیدم كه غاز گلگونم، لختلخت و “قطعة بعد اخرى” طعمهی این جماعت كركس صفت شده و “كان لم یكن شیئن مذكورا” در گورستان شكم آقایان ناپدید گردید.مرا میگویی، از تماشای این منظرهی هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحویلدادن خندههای زوركی و خوشامدگوییهای ساختگی كاری از دستم ساخته نبود.اما دو كلمه از آقای استاد بشنوید كه تازه كیفشان گل كرده بود، در حالی كه دستمال ابریشمی مرا از جیب شلواری كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه،
لب و دهان نازنین خود را پاك میكردند باز فیلشان به یاد هندوستان افتاده از نو بنای سخنوری را گذاشته، از شكار گرازی كه در جنگلهای سوییس در مصاحبت جمعی از مشاهیر و اشراف آنجا كرده بودند و از معاشقهی خود با یكی از دخترهای بسیار زیبا و با كمال آن سرزمین، چیزهایی حكایت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحی منزل تصدیق كردند و مدام بهبه تحویل میدادند.در همان بحبوحهی بخوربخور كه منظرهی فنا و زوال غاز خدابیامرز مرا به یاد بیثباتی فك بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فریب جهان پتیاره و وقاحت این مصطفای بدقواره انداخته بود، باز صدای تلفن بلند شد. بیرون جستم و فورن برگشته رو به آقای شكارچی معشوقهكش نموده گفتم: آقای مصطفیخان وزیر داخله شخصن پای تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
یارو حساب كار خود را كرده بدون آنكه سرسوزنی خود را از تك و تا بیندازد، دل به دریا زده و به دنبال من از اتاق بیرون آمد.به مجرد اینكه از اتاق بیرون آمدیم، در را بستم و صدای كشیدهی آبنكشیدهای به قول متجددین طنینانداز گردید و پنج انگشت دعاگو به معیت مچ و كف و مایتعلق بر روی صورت گلانداختهی آقای استادی نقش بست. گفتم: “خانهخراب؛ تا حلقوم بلعیده بودی باز تا چشمت به غاز افتاد دین و ایمان را باختی و به منی كه چون تو ازبكی را صندوقچهی سر خود قرار داده بودم، خیانت ورزیدی و نارو زدی؟ د بگیر كه این ناز شستت باشد” و باز كشیدهی دیگری نثارش كردم.
با همان صدای بریدهبریده و زبان گرفته و ادا و اطوارهای معمولی خودش كه در تمام مدت ناهار اثری از آن هویدا نبود، نفسزنان و هقهق كنان گفت: “پسرعمو جان، من چه گناهی دارم؟ مگر یادتان رفته كه وقتی با هم قرار و مدار گذاشتیم شما فقط صحبت از غاز كردید؛ كی گفته بودید كه توی روغن فرنگی سرخ شده و توی شكمش آلوی برغان گذاشتهاند؟ تصدیق بفرمایید كه اگر تقصیری هست با شماست نه با من.”بهقدری عصبانی شده بودم كه چشمم جایی را نمیدید. از این بهانهتراشیهایش داشتم شاخ درمیآوردم. بیاختیار در خانه را باز كرده و این جوان نمكنشناس را مانند موشی كه از خمرهی روغن بیرون كشیده باشند، بیرون انداختم و قدری برای به جا آمدن احوال و تسكین غلیان درونی در دور حیاط قدم زده، آنگاه با صورتی كه گویی قشری از خندهی تصنعی روی آن كشیده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
دیدم چپ و راست مهمانها دراز كشیدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهی افشار است. گفتم آقای مصطفیخان خیلی معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظی با آقایان بروند. وزیرداخله اتومبیل شخصی خود را فرستاده بودند كه فورن آن جا بروند و دیگر نخواستند مزاحم اقایان بشوند.همهی اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربی و خوشمحضری و فضل و كمال او چیزها گفتند و برای دعوت ایشان به مجالس خود، نمرهی تلفن و نشانی منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بیچشم و رویی بدون آنكه خم به ابرو بیاورم همه را غلط دادم.
فردای آن روز به خاطرم آمد كه دیروز یكدست از بهترین لباسهای نو دوز خود را با كلیهی متفرعات به انضمام مایحتوی یعنی آقای استادی مصطفیخان به دست چلاقشدهی خودماز خانه بیرون انداختهام. ولی چون كه تیری كه از شست رفته باز نمیگردد، یكبار دیگر به كلام بلندپایهی “از ماست كه بر ماست” ایمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم دیگر پیرامون ترفیعرتبه نگردم.”
داستان کباب غاز چهار
“دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور میز حلقه زده در صرفكردن صیغهی “بلعت” اهتمام تامی داشتند كه ناگهان مصطفی با لباس تازه و جوراب و كراوات ابریشمی ممتاز و پوتین جیر براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشیده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهای آن را با گرد و كرم كاهگلمالی كرده،
زلفها را جلا داده، پشمهای زیادی گوش و دماغ و گردن را چیده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گویی یكی از عشاق نامی سینماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزین نموده باشد. خیلی تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهای بهكار برده كه لباس من اینطور قالب بدنش درآمده است. گویی جامهای بود كه درزی ازل به قامت زیبای جناب ایشان دوخته است.آقای مصطفیخان با كمال متانت و دلربایی، تعارفات معمولی را برگزار كرده و با وقار و خونسردی
هرچه تمامتر، به جای خود، زیر دست خودم به سر میز قرار گرفت. او را به عنوان یكی از جوانهای فاضل و لایق پایتخت به رفقا معرفی كردم و چون دیدم به خوبی از عهدهی وظایف مقررهی خود برمیآید، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهی معهود خاطرم داشت بهكلی آسوده میشد.بهقصد ابراز رضامندی، خود گیلاسی از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقای مصطفیخان از این عرق اصفهان كه الكلش كم است یك گیلاس نوشجان بفرمایید.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنیاك فرانسوی ستارهنشان دارم، ولی حالا كه اصرار میفرمایید اطاعت میكنم.اینرا گفته و گیلاس عرق را با یك حركت مچدست ریخت در چالهی گلو و دوباره گیلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نیست. مزهی ودكای مخصوص لنینگراد را دارد كه اخیرن شارژ دافر روس چند بطری برای من تعارف فرستاده بود. جای دوستان خالی، خیلی تعریف دارد ولی این عرق اصفهان هم پای كمی از آن ندارد. ایرانی وقتی تشویق دید فرنگی را تو جیبش میگذارد. یك گیلاس دیگر لطفن پر كنید ببینم.
چه دردسر بدهم؟ طولی نكشید كه دو ثلث شیشهی عرق بهانضمام مقدار عمدهای از مشروبات دیگر در خمرهی شكم این جوان فاضل و لایق سرازیر شد. محتاج به تذكار نیست كه ایشان در خوراك هم سرسوزنی قصور را جایز نمیشمردند. از همهی اینها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهیتش شده بود كه باور كردنی نیست؛ حالا دیگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزبانی و حرافی و شوخی و بذله و لطیفه نوك جمع را چیده و متكلم وحده و مجلسآرای بلامعارض شده است. كلید مشكلگشای عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نیام برآمده و شقالقمر میكند.
این آدم بیچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظیم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهای خود در شیكاگو و منچستر و پاریس و شهرهای دیگر از اروپا و آمریكا چیزها حكایت می كرد كه چیزی نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ایشان زبان. عجب در این است كه فرورفتن لقمههای پیدرپی ابدن جلو صدایش را نمیگرفت. گویی حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ یكی برای بلعیدن لقمه و دیگری برای بیرون دادن حرفهای قلنبه.
به مناسبت صحبت از سیزده عید بنا كرد به خواندن قصیدهای كه میگفت همین دیروز ساخته. فریاد و فغان مرحبا و آفرین به آسمان بلند شد. دو نفر از آقایان كه خیلی ادعای فضل و كمالشان میشد مقداری از ابیات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. یكی از حضار كه كبادهی شعر و ادب میكشید چنان محظوظ گردیده بود كه جلو رفته جبههی شاعر را بوسیده و گفت “ایوالله؛ حقیقتن استادی” و از تخلص او پرسید. مصطفی به رسم تحقیر،
چین به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهی رسوم و عاداتی میدانم كه باید متروك گردد، ولی به اصرار مرحوم ادیب پیشاوری كه خیلی به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه یكی شده بودیم، كلمهی “استاد” را بر حسب پیشنهاد ایشان اختیار كردم. اما خوش ندارم زیاد استعمال كنم.همهی حضار یكصدا تصدیق كردند كه تخلصی بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ایشان است.
در آن اثنا صدای زنگ تلفن از سرسرای عمارت بلند شد. آقای استاد رو به نوكر نموده فرمودند: “همقطار احتمال میدهم وزیرداخله باشد و مرا بخواهد. بگویید فلانی حالا سر میز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد.” ولی معلوم شد نمره غلطی بوده است.اگر چشمم احیانن تو چشمش میافتاد، با همان زبان بیزبانی نگاه، حقش را كف دستش میگذاشتم. ولی شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربریده مدام در روی میز از این بشقاب به آن بشقاب میدوید و به كائنات اعتنا نداشت.”