داستان جورج اورول و نامزد و پدرجان عروس
ارول در ۱۹۰۴ به همراه مادر و خواهرش راهی انگلستان شد. در آنجا پس از پشت سرگذاشتن دوره دبیرستان با همه هوش سرشاری که داشت به سبب عدم امکانات مالی نتوانست به کالج راه یابد و ناگزیر راهی برمه شد و در آنجا به خدمت نیروی پلیس سلطنتی هندوستان، که در آن زمان زیر سلطه انگلیس بود، درآمد. یک سالی را که او در یک مستعمره نشین انگلیسی گذراند چیزهای بسیاری به او آموخت. او بعدها در نوشتههای خود به نکوهش این زندگی پرداخت.
جورج ارول پس از پنج سال زندگی در نیروی پلیس به سبب بیعلاقگی به قوانین آن استعفا داد و عازم انگلیس شد. ارول در انگلیس، به دلیل بیکاری، زندگی دست به دهان و سرگردانی را آغاز کرد. در این مدت به کارهای پست مختلفی روی آورد. در عین حال او به دنبال کسب تجربه بود. یک بار حتی برای آنکه دریابد در زندان چه بر سر آدمها میآید به عمد خود را به مستی زد و مدت چهل و هشت ساعت را در زندان گذراند. در سال ۱۹۲۸ به نوشتن رویآورد؛ بااینهمه، به زندگی در میان تهیدستان و آدمهای دست به دهان ادامه داد.
او حتی در زمستانهای سرد از پوشیدن لاس و حضور در زیر یکسقف خودداری میکرد تا تجربه آدمهای بیخانمان و بدون بالاپوش را عمیقا احساس کند. همین تجارب بود که سبب شد او به صورت قهرمان تهیدستان و ستمدیدگان درآید، نقشی که تا پایان عمر او نیز تداوم داشت. بههرحال، تجاربی را که در این دوران به دست آورد بعدها دستمایه آثار آینده او شد.ارول سپس راهی فرانسه شد تا بخت خود را در آنجا بیازماید اما دریافت که نمیتواند از طریق نوسیندگی زندگی خود را تامین کند.
ارول در سال ۱۹۲۹ به انگلستان برگشت و به انتشار مقالات خود پرداخت. در این دوران همچنان مشتاق بود تا با پسماندههای اجتماع یکی شود؛ در واقع، میخواست در فقر غرق شود. در عین حال او به کار تدریس مشغول شد. ارول رفتهرفته تدریس و کارهای دیگر را رها کرد، در یک کتابفروشی کتابهای دست دوم به کار پرداخت و صرفا به نوشتن مشغول شد.
کتاب تهیدستی در پاریس و لندن که در سال ۱۹۳۳ منتشر کرد خاطرات این دوران است. ارول سپس در ۱۹۳۴ اولین اثر داستانی خود را با عنوان روزهای برمه منتشر کرد. سال بعد دختر کشیش را انتشار داد. حضور ارول در محله همپستد که نویسندگان جوان در آنجا گردآمده بودند و علاقهاش به طبقات پایین جامعه نادیده گرفته نشد. در سال ۱۹۳۶ مسئولان باشگاه کتاب چپ برای نوشتن
کتابی درباره بیکاری و موقعیت اسفبار زندگی در شمال انگلستان قراردادی با او به امضا رساندند. جرج ارول سفرهای پیاپی خودرا به محل ماموریت آغاز کرد و در همین سفرها بود که با ایلین، همسر آیندهاش، آشنا شد و با او ازدواج کرد. کتاب جاده بارانداز ویگان حاصل تلاشهای او در این زمان است. انتشار این کتاب نقطه عطفی در کار روزنامهنگاری جدید محسوب میشد.
در دهه هزار و نهصد و سی جرج ارول عقاید سوسیالیستس پیدا کرد و همچون نویسندگان دیگر برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا عازم آن سرزمین شد. او در عین حال در کنار چریکهای حزب مارکسیست کارگران متحد به جنگ پرداخت. ارول معتقد بود که حزب کمونیست اسپانیا به آرمان اسپانیا و جمهوریخواهان خیانت میکند و بنابراین برای کوتاه کردن دست
آنها با حزب مارکسیست که مخالف اقدامات کمونیست بود به همکاری پرداخت. ارول در این جنگ با گلولهای که به گلویش اصابت کرد به شدت مجروح شد و با مرگ فاصله چندانی نداشت. هنگامی که طرفداران استالین به دستور کمونیستها شروع کردند که در جبهه خودی آنارشیستها را شکار کنند و چندتن از دوستانش نیز به زندان افتادند ارول ناگزیر از اسپانیا گریخت.
در سال ۱۹۳۸ کتاب ارول با عنوان ادای احترام به کاتالونیا منتشر شد. این کتاب از جانب روشنفکران چپگرا که کمونیستها را قهرمان جنگ میدانستند با سردی روبهرو شد.جرج ارول در سال ۱۹۴۰ به مرکز لندن نقل مکان کرد و به کار نقدنویسی مشغول شد. هنگامی که جنگ جهانی دوم شروع شد او بار دیگر برای دفاع از آزادی به پاخاست و به عنوان خبرنگار جنگ دست به فعالیت زد.
به هرحال تجارب او در جنگ اسپانیا و به خصوص اصابت گلولهای به گلوی او که در واقع پیام مخالفان او بود که میخواستند صدایش را در گلو خفه کنند، بر نفرت او نسبت به نگرش استالینی و حکومت تمامیتخواه دامن زد. و دو کتاب قلعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار حاصل تفکرات او در این زمینههاست.جرج ارول در رمان قلعه حیوانات تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی به دست میدهد. او به خصوص تفکرات استالین را به باد سخره میگیرد. در این اثر حیوانات مزرعه آقای جونز بر ضد اربابان انسان خود دست
به شورش میزنند. پس از پیروزی تصمیم میگیرند که خود، بر طبق اصول برابری، مزرعه را اداره کنند. مزرعه با رعایت تعالیم باکسر ، اسب مزرعه که بسیار پرکار است، به دوران شکوفایی و رونق دست مییابد. خوکها با دست یافتن به قدرت دچار فساد میشوند. در این نظام تمامی حیوانات برابرند، البته برخی حیوانات از دیگران«برابر»ترند. انتشار این کتاب در سال ۱۹۴۴ با استقبال بینظیری روبهرو شد و به صورت یکی از کتابهای پرفروش درآمد.
رمان هزار و نهصد و هشتاد و چهار نیز که تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی است به طور مستقیم به استالین میتازد. ۱۹۸۴، در واقع، اعتراضی تلخ بر ضد آینده کابوسگون و تحریف حقیقت و آزادی بیان دنیای جدید است.جورج ارول میراث سیاسی و ادبی ارزندهای از خود به یادگار گذاشت. او یکی از نویسندگانی بود که نه تنها بر جهان ادب بلکه بر دنیای واقعی که در آن میزیست نیز تأثیر گذارد.
هر چند منتقدان شهرت او را امروزه بیشتر مدیون رمانهای او میدانند اما مقالات او نیز از جمله بهترین مقالات قرن بیستم شناخته شده است. او در یکی از مقالاتش نوشته است: «ما در دورانی زندگی میکنیم که هیچ چیز از مسائل سیاسی جدا نیست؛ در واقع، همه چیز سیاسی است.» اورل در جایی دیگر نوشته است که وظیفه نویسنده آن است که با بیعدالتی اجتماعی، ستم و قدرت دولتهای تمامیت خواه بجنگد. جورج اورل چهل و هفت سال بیشتر زندگی نکرد و در ۱۹۵۰ چشم از جهان فرو بست.
مراسم اعدام
توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کمرنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان میتابید. ما در بیرون سلولهای محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونکهایی که شبیه قفسهای کوچک جانوران بود و جلو آنها را میلههای دوتایی کشیده بودند، سلولهای را تشکیل میداد.
اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جز یک تخت چوبی و ظرفی برای آبخوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آنها، مردهای قهوهای رنگ، آن سوی میلههای داخلی، پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. اینها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.
یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قد کوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیلهاش که به طور پر پشت بیرون زده بود، نسبت به جثهاش بزرگ و بیقواره بود و بیشتر به سبیلهای یک دلقک توی فیلمها میخورد. شش نگهبان هندی او را میپاییدند و برای چوبه دار آمادهاش میکردند. همان طور که دو نفرشان با تفنگهای سرنیزهدار کنارش ایستاده بودند،
دیگران به دستهایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمه پیچ کردند. بیهیچ فاصلهای پیرامونش حلقه زده بودند و دستهایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا میخواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عدهای بودند که ماهی زندهای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بیهیچ مقاومتی ایستاده بود و دستهایش را با بیحالی تسلیم طنابها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق میافتاد توجهی نداشت.
ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور، که از سرباز خانه دور دست اوج میگرفت، با بیحالی در هوا مرطوب میپیچید. رئیس زندان، که جدا از ما ایستاده بود و با بیحوصلگی عصایش را توی شنها فرو میبرد، به شنیدن صدا، سرش ر ا بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیلهای سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سر دار رفته باشه ، مگه هنوزآماده نشده؟»
فرانسیس، سرزندانبان، مرد چاقی بود اهل دراوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت، با دست سیاهش اشاره کرد و گفت «بله قربان، بله قربان، همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه میافتیم.»رئیس زندان گفت: « خوب پس، حرکت کنین. تا وقتی اینن کار تموم نشده زندانیها حق صبحونه خوردن ندارن.»ما به سمت چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبانها، که تفنگهایشان را به طور مایل گرفته بودند، در د طرف زندانی قدمهای نظامی برمیداشتند، دو نفر دیگر شانه و دستهای او را چنگ زده بودند و کنارش قدم میزدند،
گویا در عین حال هم او را نگهداشته بودند و هم به جلو میراندند. دیگران، یعنی قاضی عسگر و آدمهای دیگر، پشت سر آنها بودند. به ناگاه، هنگامی که ما ده متری بیشتر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند، حادثهای ترسآور پیشآمده بود؛ سگی، که خدا میداند از کجا آمده بود، توی حیاط پیدا شده بود. همانطور که بالا و پایین میپرید، به میان ما آمد، با صدای بلند و پیدرپی پارس میکرد
و تمام بدنش را تکان میداد و اطراف ما ورجه ورجه میکرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم میدید، از شادی به وجد آماده بود. سگ بزرگ و پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظهای پیرامون ما جفتک انداخت و آنوقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جفت زد و سعی کرد صورتش را بلیسد.. همه از ترس ماتشان برده بود و آنقدر عقب کشیده بودند که نمیتوانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت:« کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد
و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین میپرید و همه چیز را به بازی میگرفت. یک زندانبان دورگه آسیایی- اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگها جاخالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان میپیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بیاعتنایی نگاه میکرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقهای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آنوقت من و دیگران دستمالم را به قلادهاش بستیم و همانطور که تقلا میکرد و مینالید دورش کردیم.
در فاصله چهل متری چوبه دار، چشمم به پشت قهوهای و لخت زندانی افتاد که جلوی ما با دستهای بسته، بیمهارت اما کاملا محکم، قدم برمیداشت. راه رفتنش همان حالت هندیها را داشت که هرگز زانویشان خم نمیشود. ماهیچههای پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود میلغزید. جای پایش روی شنهای مرطوب میماند. و یک بار با وجود اینکه مردها هرکدام یک شانهاش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.
من تا آن لحظه مفهوم اینکه آدم هوشیار و سالمی را بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم، به راز این خطای ناگفتنی، این که عمر کسی را درست وقتی به مرحله شکفتگی رسیده است، قطع کنیم. این مرد درحال احتضار نبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را میکردند: رودهها سرگرم هضم بود، پوست سلولهای تازه میساخت، ناخنها رشد میکرد و بافتها شکل میگرفت. همه خودبهخود و ناآگاه کار میکرذند.
وقتی روی سکو قرار میگرفت ناخنهایش میرویید، پیش از آنکه حلقآویز بماند و در همان یک دهم ثانیهای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخنهایش رشد میکرد. چشمهایش شنهای زرد و دیوارهای تیره را میدید و مغزش هنوز به خاطر میآورد، پیشبینی میکرد و میاندیشید، حتی به گودالها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه میرفتیم، میدویدیم، میشنیدیم، احساس میکردم و یک دنیای واحد را درک میکردیم، و آن وقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود- یک فکر کمتر، یک دنا کمتر.
چوبه دار توی یک حیاط کوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همه جای آن از علفهای خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشتو یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل میکرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود،
لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیکتر توی چنگال خود گرفتند و همانطور که او را راه میبردند و به طرف دار هل میدادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آنوقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.
ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبانها دایرهای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آنوقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریهاش بلند و پیدرپی بود «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!» در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خخوانده میشد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربههای زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با نالهای پاسخ میداد.
جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا، که پارچه از شدتش کاسته بود، باز سماجت نشان میداد. یک ریز همان صدا بود:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان میگذشت.
صدای گریه یکنواخت او از پس پارچه شنیده میشد:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». یک لحظه آرام نمیشد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو کرد؛ شاید زاریهای او را میشمرد، تا به شماره سرراستی برسد- مثلا به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود.
چهره هندیها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دوتا از سرنیزهها میلرزید. ما به مرد تسمه پیچ و صورت پوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاریهایش گوش میدادیم- هر زاری، با خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه می میگذشت: آهای هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین، این صدای ناهنجار را ببرین!به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریبا با خشم فریاد زد«راه بنداز!»
سرو صدای بلندی شد و بعد سکوت مرگباری همه جا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. تناب دور خودش تاب میخورد. من سگ را رها کردم، بیدرنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آنجا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آنوقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابهلای علفها ایستاد و با ترس به ما خیره شد. نزدیک دار شدیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همانطور که پنجههای پایش رو به پایین سیخ شده یود، تاب میخورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به اینسو و آنسو میرفت.
رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوهای رنگ او فرو کرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت:«کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهرهاش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: «هشت و هشت دقیقه. خب این هم از امروز صیح، خدا را شکر.» نگهبانها سرنیزهها را باز کردند و با قدورو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به پیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانهشان را میخوردند.
در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یلاقی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، میگشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم میکردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود، همه احساس آسودگی بیش از اندازهای داشتیم. آدم احساس میکرد که نیرویی وادارش میکند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتگو افتادند.مردگ دورگه آسیایی-اروپایی که کار من قدم میزد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت:« آقا میدونین، رفیقمون (منظورش مرده بود) وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید.
آقا لطفا یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمیآد؟ به خدا دو روپیه و هشتاد انه برام تموم شده. درجه یک اروپایییه.» چند نفر خندیدند- حالا به چه چیزیف کسی به درستی نمیدانست.فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم میزد و روده درازی میکرد: خب، قربان، همه چیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. اینطور، تق! همیشه به این سادگیها نیست! یادم میآد، گاهی دکتر مجبور میشد زیر چوبه دار بره و پاهای زنونی رو بکشه تا مطمئن بشه یارو مرده. چه تنفر آور بود!»رئیس زندان گفت:« ببینم، یعنی میگی تکون میخورد؟ چه بد.»
« آره قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم میآد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میلههای قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، شش تا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفر یه پاشو میکشیدن. براش دلیل میآوردیم و میگفتیم « رفیق عزیز، آخه فکر دردسر و زحمتی هم که به ما میدی، باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.»حس کردم دارم با صدای بلند میخندم، همه میخندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیرلب میخندید. بعد با خوشحالی بیاندازهای گفت:« بهتره همه بیاین بیرون و یه مش..روب بزنین. تو ماشین یه بطری ویس..کی دارم. میتونیم کارشو بسازیم.»
از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سردرآوردیم. به ناگاه قاضی عسکر برمهای گفت:« پاهاشو میکشیدن!» و با دهان بسته . بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه لطیفه فرانسیس بیاندازه خندهآور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملا دوستانه مشروب میخوردیم. مرده در فاصله صد متری ما بود.تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت میکنیم.
نامزد و پدر جان عروس
*****
در مجلس شبنشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:– شنیدهام، که شما زن میگیرید، پس چه وقت سور کلوخ اندازان دوران جوانی خودتان را خواهید داد؟میلکین سرخ شد و جواب داد: از که شنیدهاید، که من زن میگیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته است؟– همه میگویند، از تمام قرائن هم اینطور معلوم است… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال میکنید ما از هچجا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را میبینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم است …
هر روز در منزل کاندراشکینها هستید، آنجا ناهار میخورید، شام میخورید. رمان میخوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش میکنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او میبرید … همه چیز را میبینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و میگفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه میافتد … خوب،
چه میشود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی است؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص است، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت میکند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت اینطور فکر میکنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار میخورم،
با ناستنکا گردش میکنم…نه – نه، مقتضی است که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتیها، این لعنتیها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا میروم، با این کاندراشکین ابله صحبت میکنم و میفهمانم، که به من امیدوار نباشد، و میروم به دنبال کارم!»
روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبهی نه میشد.صاحب خانه او را با این حرفها استقبال کرد:– پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه میکنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا میآید… یک دقیقه رفته است به منزل گوسئفها …میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:
– حقیقت این است، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامدهام، – آمدم خدمت شما… باید راجعبه مطالبی با شما صحبت کنم… نمیدانم چه توی چشمم رفته…کاندراشکین چشمکی زد و گفت:– راجع به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا اینطور خجالت میکشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی است! میدانم راجعبه چه میخواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید اینکار میشد…
– حقیقت این است، که طوری اتفاق افتاده… میدانید، موضوع این است، که من … آمدهام با شما وداع کنم… فردا سفر میکنم و میروم…چشمهای کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:– یعنی چه که میروید؟– خیلی ساده… میروم، والسلام… اجازه بدهید از مهماننوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…
رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:– اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمیفهمم… بدیهی است، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم میتوانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالیجناب، شما دارید سر ما کلاه میگذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان! من… من… من نمیدانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه میگذارم؟
– تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد میکردید، میخوردید، مینوشیدید، امیدوار میکردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح میکردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر میکنند!من… من… امیدوار نمیکردم…– بدیهی است، خواستگاری نمیکردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار میخوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده میشود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار میخوردند، اگر شما هم نامزد نمیبودید؛
مگر من حاضر میشدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمیخواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…– ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی است، من به او خیلی احترام میکنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمیکنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.
کاندراشکین لبخندی زد و گفت:– موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر میشود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوانها گاهی تئوریهایی پیش میکشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کلهاش بلند میشود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواریها هموار میشود.
خیابان سنگفرش، مادامی که تازه است- عبور از آن دشوار است، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب میشود!– فرمایشات شما صحیح است، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.– لایقی، لایقی! مهمل میگویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمیدانید… من فقیرم…– اشکال ندارد! حقوق میگیرید و باید شکر خدا را بکنید…– من … دائمالخمر…کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:
– نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیدهام! نمیشود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بودهام، گاهی افراط هم میکردهام. زندگی اینطور است…– ولی من آخر بیداد میکنم، دائماً میخورم، این عیب موروثی است!– باور نمیکنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائمالخمر بودن، باور نمیکنم!میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمیشود فریب داد. چقدر دلش میخواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائمالخمر بودن، که چیزی نیست، من عیبهای دیگر هم دارم، رشوه میگیرم…
– عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی میزنی!– گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…من از شما پنهان کردهام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:– تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمیدانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمیتوانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کردهاید؟– صدوچهل هزار منات
– بله. مبلغ گزافی است، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری میآید… اینطور دختره ممکن است مفت از بین برود. در این صورت کاری نمیشود کرد، خدا به همراه…میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:– اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، میتواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز است.
در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا میشود زندگی کرد. اگر عیالوار نمیبودم خود من هم میرفتم. میتوانید خواستگاری کنید!میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی است! حاضر است دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده است… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.– هیچ تفاوتی نمیکند، مجازات همه یکی است!– تفو!
– چه خبر ست که اینطور بیمحابا تف میکنید؟– هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفتهام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من است فاش کنم… راز وحشتناکی است!– هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!کیریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی رویگردان میشوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بودهام، ولی از آنجا فرار کردهام!!…
کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقهای ساکت و بیحرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه میکرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:– هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینهام پروراندهام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.
ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:– صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکردهاند!– اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی میکنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.– شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همینطور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی است که از کردهی خود نادم شدهاید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!
سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش میرسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:
– گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمیدانید، من… دیوانهام، دیوانهها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.– باور نمیکنم، دیوانهها اینطور منطقی حرف نمیزنند…– معلوم میشود چیزی نمیدانید که اینطور فکر میکنید، مگر شما نمیدانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی میکنند و در فواصل آن ادوار با آدمهای عادی هیچ تفاوتی ندارند؟– باور نمیکنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:– در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق میآورم.
– اگر تصدیق را ببینم باور میکنم، اما حرف شما را باور نمیکنم… عجب دیوانهای!– نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما میآورم… عجالتاً خداحافظمیلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش میشد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.
میلکین به دکتر رو کرد و گفت:– دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمدهام، موضوع این است، که … میخواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کردهام خودم را دیوانه معرفی کنم… میدانی، تا حدی، همان رویهیها ملت است… میدانی که دیوانهها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانهی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانهام!
– تو نمیخواهی زن بگیری؟– به هیچ وجه!دکتر دستی به زلفهای ژولیدهاش زد و گفت:در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمیخواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقلترین اشخاص است.اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شدهای….