داستان خربزه ای که جان شاه را گرفت و کفشهای نوی مادر
عبدالله مستوفی در کتاب شرح زندگانی من که یکی از منابع مهم در مطالعه دوران قاجاریه محسوب میشود، دلیل به قتل رسدن او را اینگونه شرح میدهد:«در ایام محاصره شوشا، مقداری خربزه برای شاه آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذای او بگذارند.
خربزهها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام میشود.شاه تاریخ روز آوردن خربزهها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین میکند و از آبدار باقیمانده را مطالبه مینماید. آبدار هم نجات را در حقیقتگویی میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیشخدمتها آنها را خوردهاند.
شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر میدهد. بعد از آن که به خاطر او میآورند که شب جمعه است، اعدام آنها را به صبح شنبه محول مینماید و چون محکومین به تجربه میدانستند که حکم شاه استینافپذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را میسازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند.»
داستانک؛ کفشهای نوی مادر
در حافظۀ من یاد مادر مثل ماشینی مانده است که هیچ وقت استراحت نمی کرد. او همیشه کارهای انجام نشده داشت. از کار کردن روی زمین کشاورزی گرفته تا شستن لباس و پختن غذا. مادر در وقت های آزادش مثل مردان قوی در کار ساختمان کار می کرد. مادر من چنین کار می کرد و هرگز شکایتی از لب او شنیده نمی شد. تنها هدف او این بود که خرج تحصیل مرا تامین کند و من مرد مفیدی برای جامعه بشوم. عصر هر روز از دیدن شبح خسته و کوفتۀ او دلم به درد می آمد، اما غیر از درس خواندن هیچ کاری از دست من برنمی آمد.
فکر می کردم که باید با دقت درس هایم را بخوانم و هر چه زودتر زحمات او را جبران کنم.زمستان ها مادرم از فشار سرمازدگی پاهایش نمی توانست راه برود، اما دریغش می آمد یک جفت کفش نو برای خودش بخرد. همیشه کفش های کهنۀ خاله ام را می پوشید. خیلی دلم می خواست برای مادرم یک جفت کفش نو بخرم. در سال ورودم به دانشگاه، تصمیم گرفتم در آخر سال یک جفت کفش نو برای مادر بخرم.
پس از یک سال صرفه جویی و حقوق ماهانۀ دانشجویی، بالاخره توانستم پولی را که برای خرید یک جفت کفش چرمی نو لازم داشتم پس انداز کنم.به یک فروشگاه کفش رفتم. صاحب مغازه یک زن میانسال بود. به او گفتم که می خواهم یک جفت کفش برای مادر بخرم. زن از من اندازۀ پای مادرم را پرسید. در آن لحظه زبانم بند آمد. زیرا هیچ وقت به اندازۀ کفشی که مادرم می پوشید توجه نکرده بودم. چاره ای نداشتم. بالاخره به هر ترتیبی بود،
قد و وزن تقریبی مادرم را به او گفتم و صاحب مغازه خودش برای مادرم یک جفت کفش انتخاب کرد. وقتی به خانه رسیدم، مادرم از دیدن کفش های نو خیلی خوشحال شد. واضح بود که خوشحالی اش به خاطر خود کفش نیست، بلکه از این خوشحال بود که پسری دارد که به فکر او است. مادرم کفش نو را امتحان کرد، اما برایش خیلی کوچک بود. خیلی زود دلسرد شدم. پاهای مادرم در اثر کار سخت و طولانی، پهن و زمخت و بزرگ شده بود و زخم و شکاف زیادی داشت.
مادرم از شکل پاهایش خجالت زده به نظر رسید، اما خیلی زود چهره اش از شادی درخشید. او گفت: بعد از ازدواج با پدرت، هیچ وقت نتوانستم هدیه ای برای مادرم بخرم. این کفش برای او خیلی مناسب است.روز بعد مادرم بعد از صبحانه کفش های جدید را برداشت و به خانۀ مادرش، یعنی مادربزرگ من، رفت. آشکارا از زمانی که خودش کفش را پوشیده بود، خوشحال تر به نظر می رسید.