داستان پندآموز قضاوت و قدردانی
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند ..پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.پسر دوم گفت: نه..
درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن…..پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها..پر از زندگی و زایش!مرد لبخندی زد و گفت:
همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
داستان آموزنده:قدردانی
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.رئیس پرسید:آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟ جوان پاسخ داد:هیچ.
رئیس پرسید:آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟جوان پاسخ داد:پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.رئیس پرسید:مادرتان کجا کار می کرد؟جوان پاسخ داد:مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.رئیس پرسید:آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟جوان پاسخ داد:هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم وکتابهای بیشتری مطالعه کنم.بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.رئیس گفت:درخواستی دارم.وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،
و سپس فردا صبح پیش من بیایید.جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد.همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد.اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تااو بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بودبرای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده ایدو چه چیزی یاد گرفتید؟جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم،
و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.رئیس پرسید:لطفاً احساس تان را به من بگویید.جوان گفت:1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشواراست
برای اینکه یک چیزی انجام شود3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.رئیس شرکت گفت:این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران
را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.