داستان پردیس و یک روز تابستانی
داستان پردیس و یک روز تابستانی
یک پزشک:– الآن؟– نه! یه خورده مونده– یعنی میشه؟– نگاه کن! خودت ببین!بچه ها مثل گل های رز, مثل علف های وحشی, تنگ هم, پشت پنجره کلاس ایستاده بودند و برای دیدن خورشید پنهان,
ارسال شده توسط admin
808 بازدید